بنگر آن ماه روي باده فروش
غيرت آفتاب و غارت هوش
جام سيمين نهاده، بر کف دست
زلف زرين فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند، که بيا
نرگسش جام مي دهد، که بنوش
غير آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورد ز چشمه نوش
ديده اي، آفتاب ماه به دست؟
ديده اي، ماه آفتاب فروش؟