به دي مه، چو افگند تاري سحاب
سيه پرده، بر چهره آفتاب
رخ وي، چو خورشيد گيتي فروز
پديدار شد، از شبه گون نقاب
به گرمي چو شمع و به نرمي چو گل
به صافي چو اشک و به پاکي چو آب
طربناک تر، از بهار اميد
دلاويزتر، از اوان شباب
پديد آمد از دامن شب، سهيل
به يک سو شد، از عارض مه سحاب
خرد ماند از آن داستان در شگفت
که آتش دميد از دل مشک ناب
چو گل چهره بنهفت از ما همي
گل روي وي شد هويدا همي
چو بالاي گلبن، ز طوفان خميد
دميد آن گل سرو بالا همي
بهشت فريبنده، گشت آشکار
چو شد روي وي آشکارا همي
الا، اي مراد دل ناشکيب
مباش از فضيلت، شکيبا همي
ز دانش، توانايي آور به دست
توانا بود، آن که دانا همي