غيرت زهره بود عارض چون مشتريش
گشته خلقي چو من سوخته دل مشتريش
پريش زاده و حوريش بپرورده به ناز
زهره آموخته، افسونگري و دلبريش
از بت آذريش، فرق بنتواني داد
نه عجب سجده برم گر چو بت آذريش
از مي احمريم مست کند افزونتر
گر ببوسم لب همرنگ مي احمريش
چنبري گشته مرا از غم و انده بالاي
در فراق سر زلف سيه چنبريش
سوسن تازه دميد از رخ چون برگ گلش
سنبل سوده بود گرد دو لاله طريش
عنبر و غاليه ز انگشت به بويي هموار
کاوي آر يک ره، جعد سيه عنبريش
با چنان ابروي خون ريز چه خوانم؟ خوانم
آهوي شير شکار و صنم لشکريش
با چنان خوي دل آزار چه گويم؟ گويم
آيت جور و خداوند ستم گستريش
دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک
شکوه بر شه برم از دزدي و غارتگريش
شاه دين، خواجه لولاک، محمد که دو کون
بر ميان بسته چو جوزا، کمر چاکريش
سرور عالم و خواجه ي دو جهان آن که خداي
کرده فرقان مبين معجز پيغمبريش
بنده درگه هم ثابت و هم سيارش
تابع فرمان، هم زهره و هم مشتريش
هر سري حلقه فرمانبريش کرد به گوش
چرخ در گوش کند حلقه فرمانبريش
شعر من گر شده جان پرور و شيرين نه عجب
اين همه يافتم از يمن ثنا گستريش
تا شود باغ چو بت خانه چين فصل بهار
تا کند ويران، بيداد مه آذريش
مر عدويش را از بزم جهان بهره ملال
پر ز خون باد قدح، جاي مي احمريش
مر محبش را دوران فلک باد به کام
همه شب خفته در آغوش بتي چون پريش