ابيات پراکنده از مثنوي بحر هزج

شبي ديرند و ظلمت را مهيا
چو نابينا درو دو چشم بينا
درنگ آر اي سپهر چرخ وارا
کياخن ترت بايد کرد کارا
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گيتي رشک هفتم آسمان شد
چو ياوندان به مجلس مي گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
نيارم بر کسي اين راز بگشود
مرا از خال هندوي تو بفنود
اگرچه در وفا بي شبهي و ديس
نمي داني تو قدر من ازنديس
بود زودا، که آيي نيک خاموش
چو مرغابي زني در آب پاغوش
الهي، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سر سرو قدش شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
تو ازفرغول بايد دور باشي
شوي دنبال کار و جان خراشي
به راه اندر همي شد شاهراهي
رسيد او تا به نزد پادشاهي
بهشت آيين سرايي را بپرداخت
زهر گونه درو تمثال ها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سيمين و زرين پالکانه