رباعيات

. . . اين مصرع ساقط شده . . .
هر روز بر آسمانت باد امروا
در رهگذر باد چراغي که تراست
ترسم که: بميرد از فراغي که تراست
بوي جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنيدي، زهي دماغي که تراست!
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادي به غم توام ز غم افزونست
انديشه کنم هر شب و گويم: يا رب
هجرانش چنينست، وصالش چونست؟
جايي که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نيزه بالا خونست
ليلي صفتان ز حال ما بي خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
دل خسته و بسته مسلسل موييست
خون گشته و کشته بت هندوييست
سودي ندهد نصيحت، اي واعظ
اي خانه خراب طرفه يک پهلوييست
تقدير، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانيت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تويي
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
چشمم ز غمت، به هر عقيقي که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازي، که دلم ز جان همي داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
بنلاد تو شد تربيت خواجه و ليک
بنلاد تو سست همچو بنياد تو باد
بي روي تو خورشيد جهان سوز مباد
هم بي تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزي که ترا نبينم آن روز مباد
زلفش بکشي شب دراز اندازد
ور بگشايي چنگل باز اندازد
ور پيچ و خمش ز يک دگر بگشايند
دامن دامن مشک طراز اندازد
چون روز علم زند به نامت ماند
چون يک شبه شد ماه به جامت ماند
تقدير به عزم تيز گامت ماند
روزي به عطا دادن عامت ماند
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
يک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آيدم، به جز مردم چشم
يک قطره آب بر لبم کس نکند
بفنود تنم بر درم و آب و زمين
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غير تو هر جا سخن آيد به ميان
خاطر به زار غم پراگنده شود
آمد بر من، که؟ يار، کي؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقيق، چون بد؟ چو شکر
هان! تشنه جگر، مجوي زين باغ ثمر
بيدستانيست اين رياض بدو در
بيهوده همان، که باغبانت به قفاست
چون خاک نشسته گير و چون باد گذر
چون کشته ببيني ام، دو لب گشته فراز
از جان تهي اين قالب فرسوده به آز
بر بالينم نشين و مي گوي بناز:
کاي من تو بکشته و پشيمان شده باز
در جستن آن نگار پر کينه و جنگ
گشتيم سراپاي جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
اين بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
بر عشق توام، نه صبر پيداست، نه دل
بي روي توام، نه عقل بر جاست، نه دل
اين غم، که مراست کوه قافست، نه غم
اين دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
واجب باشد هر آينه شکر نعم
تقصير نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصير کنم؟
يوسف رويي، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصريان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه غمان کرد دلم
چون جشه فشاني، اي پسر، در کويم
خاک قدمت چو مشک در ديده زنم
در پيش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروين ز سرشک ديده بر جامه نهم
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم
در منزل غم فگنده مفرش ماييم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماييم
عالم چو ستم کند ستمکش ماييم
دست خوش روزگار ناخوش ماييم
از گيسوي او نسيمک مشک آيد
وز زلفک او نسيمک نسترون
در عشق، چو رودکي، شدم سير از جان
از گريه خونين مژه ام شد مرجان
القصه که: از بيم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخيان
ديدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آري، که چو آن ماه بود بازرگان
ديدار به دل فروشد و بوسه به جان
رويت درياي حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
ابرو کشتي و چين پيشاني موج
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
اي از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پي رخ ربوده، بو از پي مو
گل رنگ شود، چو روي شويي، همه جو
مشکين گردد، چو مو فشاني، همه کو
اي ناله پير خانقاه از غم تو
وي گريه طفل بي گناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نيک و بد دايره درباخت کجه
هنگامه شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم يکي نينداخت کجه
رخساره او پرده عشاق دريد
با آن که نهفته دارد اندر پرده
زلفت ديدم، سر از چمان پيچيده
وندر گل سرخ ارغوان پيچيده
در هر بندي هزار دل در بندش
در هر پيچي هزار جان پيچيده
اي بر تو رسيده بهر هر يک چاره
از حال من ضعيف جويي چاره
چون کار دلم ز زلف او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
اميد ز گريه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
اي طرفه خوبان من، اي شهره ري
لب را به سپيد رگ بکن پاک از مي
از کعبه کليسيا نشينم کردي
آخر در کفر بي قرينم کردي
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
اي عشق، چه بيگانه ز دينم کردي!
گر بر سر نفس خود اميري، مردي
بر کور و کر، ار نکته گيري، مردي
مردي نبود فتاده را پاي زدن
گر دست فتاده اي بگيري، مردي
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدي
مامات دف و دو رويه چالاک زدي
آن بر سر گورها تبارک خواندي
وين بر در خان ها تبوراک زدي
دل سير نگرددت ز بيدادگري
چشم آب نگرددت، چو در من نگري
اين طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتري
با داده قناعت کن و با داد بزي
در بند تکلف مشو، آزاد بزي
در به ز خودي نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودي نظر کن و شاد بزي
نارفته به شاهراه وصلت گامي
نايافته از حسن جمالت کامي
ناگاه شنيدم ز فلک پيغامي:
کز خم فراق نوش بادت جامي!