در مدح وزير ابوالطيب الطاهرالمصعبي

مرا جود او تازه دارد همي
مگر جودش ابرست و من کشتزار
مگر يک سو افکن، که خود هم چنين
بينديش و ديده خرد برگمار
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار
نه ماه سيامي، نه ماه فلک
که اينت غلامست و آن پيشکار
نه چون پور مير خراسان، که او
عطارا نشسته بود کردگار
اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت
هر آينه چو همه مي خورد گل آرد بار
به زلف کژ وليکن به قد و قامت راست
به تن درست وليکن به چشمکان بيمار
گر شود بحر کف همت تو موج زنان
ور شود ابر سر رايت تو توفان بار
بر مواليت بپاشد همه در و گوهر
بر اعاديت ببارد همه شخکاسه و خار
اي خواجه، اين همه که تو خود مي دهي شمار
بادام تر و سيکي و بهمان وباستار
مارست اين جهان و جهان جوي مارگير
از مارگير مار برآرد همي دمار
اي عاشق دل داده بدين جاي سپنجي
همچون شمني شيفته بر صورت فرخار
امروز به اقبال تو، اي مير خراسان
هم نعمت و هم روي نکو دارم و سيار
درواز و دريواز فرو گشت و بر آمد
بيمست که: يک بار فرود آيد ديوار
ديوار کهن گشته بپرداز باديز
يک روز همه پست شود، رنجش بگذار
آن خجش ز گردنش در آويخته گويي
خيکيست پراز باد، درو ريخته از بار
آن کن که درين وقت همي کردي هر سال
خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار
ياد آري و داني که: تويي زيرک و نادان
ور ياد نداري تو سگالش کن و يادآر
به دور عدل تو در زير چرخ مينايي
چنان گريخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
بنيش چنگل خون ريز تارک عصفور
چرخ فلک هرگز پيدا نکرد
چون تو يکي سفله دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر به قيامت ز گور
وقت شبگير بانگ ناله زير
. . . اين مصرع ساقط شده . . .
دوستا، آن خروش بربط تو
خوشتر آيد به گوشم از تکبير
زاري زير و اين مدار شگفت
گر ز دشت اندر آورد نخجير
تن او تير نه، زمان به زمان
به دل اندر همي گزارد تير
گاه گريان و گه بنالد زار
بامدادان و روز تا شبگير
آن زبان آور و زبانش نه
خبر عاشقان کند تفسير
گاه ديوانه را کند هشيار
گه به هشيار برنهد زنجير
چاکرانت به گه رزم چو خياطانند
گرچه خياط نيند، اي ملک کشور گير
به گز نيزه قد خصم تو مي پيمايند
تا ببرند به شمشير و بدوزند به تير
همي بکشتي تا در عدو نماند شجاع
همي بدادي تا در ولي نماند فقير
بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوين نان همي نيابد سير
مبادرت کن و خامش مباش چندينا
اگرت بدره رساند همي به بدر منير
زيرش عطارد، آن که نخوانيش جز دبير
يک نام او عطارد و يک نام اوست تير
عجز شود ز اشک دو چشم و غريو من
ابر بهار گاهي و بختور در مطير
گيتي چو گاو نيک دهد شير مر ترا
خود باز بشکند به کرانه خنور شير
زندگاني چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد بايد باز؟
همه به چنبر گذار خواهد بود
اين رسن را، اگر چه هست دراز
خواهي اندر عنا و شدت زي
خواهي اندر امان به شدت و ناز
اين همه باد و بود تو خوابست
خواب را حکم ني، مگر به مجاز
اين همه روز مرگ يکسانند
نشناسي ز يک دگرشان باز
ناز، اگر خوب راسزاست به شرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز
روي به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان تراز
ايزد ما وسوسه عاشقي
از تو پذيرد، نپذيرد نماز
زمانه اسب و تو رايض، براي خويشت تاز
زمانه گوي و تو چوگان براي خويشت باز
اگرچه چنگ نوازان لطيف دست بوند
فداي دست قلم باد دست چنگ نواز
تويي، که جور و بخيلي به تو گرفت نشيب
چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز
چون سپرم نه ميان بزم به نوروز
درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز
باز تو بي رنج باش وجان تو خرم
باني و با رود و با نبيذ فنا روز
همي برآيم با آن که برنيايد خلق
و برنيايم با روز گار خورده گريز
چه فضل ميرابوالفضل بر همه ملکان؟
چه فضل گوهر و ياقوت بر نبهره پشيز؟
گر نه بدبختمي، مراکه فگند؟
به يکي جاف جاف زود غرس
او مرا پيش شير بپسندد
من نتاوم برو نشسته مگس
گرچه نامردمست، مهر و وفاش
نشود هيچ ازين دلم يرگس
گيردي آب جوي رز پندام
چون بود بسته بنک راه ز خس
گرد گل سرخ اندر خطي بکشيدي
تاخلق جهان را بفگندي به خلالوش
کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک
بالوس تو کافور کني دايم مغشوش