به آفتاب جهانتاب سايه پرور تو
بتاب طره مهپوش سايه گستر تو
که من بمهر رخت ذره ئي جدا نشوم
گرم بتيغ زني همچو سايه از بر تو
بخال خلدنشينت که روز و شب چو بلال
گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو
که طوطي دل شوريده ام بسان مگس
دمي قرار نگيرد ز شور شکر تو
به لحظه ئيکه کشد تيغ تيز پيل افکن
دو چشم عشوه گر شير گير کافر تو
که همچو تشنه که ميرد ز عشق آب حيات
بود دلم متعطش بآب خنجر تو
بدان خط سيه دود رنگ آتش پوش
که در گرفت بگرد مه منور تو
که من بروز و شب آشفته و پريشانم
از آن دو هندوي گردنکش دلاور تو
بخاک پاي تو کانرا بجان و دل خواهد
که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو
که چون بخاک برند از در تو خواجو را
بهيچ باب نجويد جدائي از در تو