شماره ٧٠١: از عمر چو اين يک دو نفس بيش نداريم

از عمر چو اين يک دو نفس بيش نداريم
بنشين نفسي تا نفسي با تو برآريم
چون دل بسر زلف سياه تو سپرديم
باز آي که تا پيش رخت جان بسپاريم
جز غم بجهان هيچ نداريم وليکن
گر هيچ نداريم غم هيچ نداريم
ز آنروي که از روي نگارين تو دوريم
رخسار زر اندوده به خونابه نگاريم
ديوانه آن غمزه عاشق کش مستيم
آشفته آن سلسله غاليه باريم
با طلعت زيباي تو در باغ بهشتيم
با بوي خوشت همنفس باد بهاريم
از باده نوشين لبت مست و خرابيم
وز نرگس مخمور تو در عين خماريم
هم در تو اگر زانکه ز دست تو گريزيم
هم با تو اگر زانکه پيام تو گزاريم
چون فاش شد اين لحظه ز ما سر انا الحق
فتوي بده اي خواجه که مستوجب داريم
آنرا غم دارست که دور از رخ يارست
ما را چه غم از دار که رخ در رخ ياريم
دي لعل روان بخش تو مي گفت که خواجو
خوش باش که ما رنج تو ضايع نگذاريم