شماره ٦٨٤: ما بدرگاه تو از کوي نياز آمده ايم

ما بدرگاه تو از کوي نياز آمده ايم
به هوايت ز ره دور و دراز آمده ايم
قدحي آب که برآتش ما افشاند
که درين باديه با سوز و گداز آمده ايم
بينوا گرد عراق ار چه بسي گرديديم
راست از راه سپاهان بحجاز آمده ايم
غسل کرديم به خون دل و از روي نياز
بعبادتگه لطفت بنماز آمده ايم
تا نسيم سمن از گلشن جان بشنيديم
همچو مرغ سحري نغمه نواز آمده ايم
بيش ازين برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازيم کنون کز همه باز آمده ايم
همچو محمود نداريم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف اياز آمده ايم
تا چه صيديم که در چنگ پلنگ افتاديم
يا چه کبکيم که در چنگل باز آمده ايم
برگ خواجو اگر از لطف بسازي چه شود
کاندرين راه نه با توشه و ساز آمده ايم