من بيدل نگر از صحبت جانان محروم
            تنم از درد به جان آمده وز جان محروم
         
        
            خضر سيراب و من تشنه جگر در ظلمات
            چون سکندر ز لب چشمه حيوان محروم
         
        
            آن نگيني که بدو بود ممالک بر پاي
            در کف ديو فتادست و سليمان محروم
         
        
            اي طبيب دل مجروح روا مي داري
            جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم
         
        
            خاشه چينان زمين روب سراپرده انس
            همه در بندگي و بنده ازينسان محروم
         
        
            همچو پروانه نگر مرغ دل ريش مرا
            بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم
         
        
            اي مقيمان سر کوي سلاطين آخر
            بنده تا کي بود از حضرت سلطان محروم
         
        
            رحمت آريد برآن مرغ سحر خوان چمن
            کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم
         
        
            عيب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزيز
            همچو يعقوب شد از يوسف کنعان محروم