شماره ٦٥٩: مي درم جامه و از مدعيان مي پوشم

مي درم جامه و از مدعيان مي پوشم
مي خورم جامي و زهري بگمان مي نوشم
من چو از باده گلرنگ سيه روي شدم
چه غم از موعظه زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستي و ديوانگيم نهي کند
گو برو با دگري گوي که من بيهوشم
باده مي نوشم و از آتش دل مي جوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ايشمع چرا سر دل آري بزبان
نه من سوخته خون مي خورم و خاموشم
مطرب پرده سرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر مي شد
اين چه سيلست که امشب بگذشت از دوشم
يا رب آن باده نوشين ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پاي در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داري گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم ليکن
چون فتادم چکنم مي کشم و مي کوشم
همچو خواجو دو جهان بي تو بيک جو نخرم
وز تو موئي به همه ملک جهان نفروشم