شماره ٦٥٤: اشکست که مي گردد در کوي تو همرازم

اشکست که مي گردد در کوي تو همرازم
و آهست که مي آيد در عشق تو دمسازم
سر حلقه رندان کرد آن طره طرارم
درديکش مستان کرد آن غمزه غمازم
گر صبر کند باري مشکل نشود کارم
ور ديده بدوزد لب بيرون نفتد رازم
جامي بده اي ساقي تا چهره برافروزم
راهي بزن اي مطرب تا خرقه دراندازم
در چنگ تو همچون ني مي نالم و مي زارم
بر بوي تو همچون عود مي سوزم و مي سازم
اين ضربت بي قانون تا چند زني برمن
يک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم
هر دم که روان گردي جان در رهت افشانم
وان لحظه که باز آئي سر در قدمت بازم
چون با تو نپردازم آتشکده دل را
کز آتش سودايت با خويش نپردازم
در صومعه چون خواجو تا چند فرود آيم
باشد که بود روزي در ميکده پروازم