شماره ٦٤٤: با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

با روي چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سيمبر شد شمع ايواني دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببينم روي او يا راه يابم سوي او
رفتم ز جان در کوي او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوي دوستان
رفتم ز شوق از خويشتن وز خويشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کويش از طرف چمن باز آمدم
مي رفت و مي گفت اي گدا از من بيازردي چرا
گر زانکه داري ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتي اگر من پيش ازين با خود ز راه بيخودي
گفتم کزو باز آيم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوي وطن باز آمدي
اي دوستان از آمدن سوي وطن باز آمدم