شماره ٦٤١: عشق آن بت ساکن ميخانه مي گرداندم

عشق آن بت ساکن ميخانه مي گرداندم
جان غمگين در پي جانانه مي گرداندم
آشنائي از چه رويم دور مي دارد ز خويش
چون ز خويش و آشنا بيگانه مي گرداندم
ترک رومي روي زنگي موي تازي گوي من
هندوي آن نرگس ترکانه مي گرداندم
بسکه مي ترساند از زنجير و پندم مي دهد
عاقل بسيار گو ديوانه مي گرداندم
دانه خالش که بر نزديک دام افتاده است
با چنان دامي اسير دانه مي گرداندم
آتش دل هر شبي دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه مي گرداندم
آرزوي گنج بين کز غايت ديوانگي
روز و شب در کنج هر ويرانه مي گرداندم
با خرد پيمان من بيزاري از پيمانه بود
ويندم از پيمان غم پيمانه مي گرداندم
من بشعر افسانه بودم ليکن اين ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه مي گرداندم
اشتياق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پي دردانه مي گرداندم