شماره ٦٣٢: من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم

من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
کارم از دست برون رفت که گيرد دستم
ديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت
بيخود آوردم و در حلقه زلفت بستم
اين خياليست که در گرد سمند تو رسم
زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستم
هر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت
ببريدم ز همه خلق و درو پيوستم
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس
که گرفتار غم عشق توام تا هستم
تا برفتي نتوانم که شبي تا دم صبح
از دل و ديده درودت ز قفا نفرستم
بيش ازينم هدف تير ملامت مکنيد
که برون رفت عنان از کف و تير از شستم
گرکنم جامه به خونابه نمازي چه عجب
که ز جان دست بخون دل ساغر شستم
باز خواجو که مرا کوفته خاطر مي داشت
برگرفتم ز دل سوخته و وارستم