برآمد بانگ مرغ و نوبت بام
کنون وقت ميست و نوبت جام
چو کار پختگان بي باده خامست
بدست پختگان ده باده خام
بهر ايامي اين عشرت دهد دست
بگردان باده چون با دست ايام
لبش خواهي بناکامي رضا ده
که کس را بر نيايد زان دهان کام
من شوريده را معذور داريد
که برآتش نشايد کردن آرام
دلم کي در فراق آرام گيرد
بود آرام دل وصل دلارام
منم دور از تو همچون مرغ وحشي
ببوي دانه ئي افتاده در دام
ز سرمستي برون از روي و مويت
نه از صبح آگهي دارم نه از شام
قلم در کش چو بيني نام خواجو
که نبود عاشق شوريده را نام