شماره ٥٩١: زهي ز باده لعلت در آتش آب زلال

زهي ز باده لعلت در آتش آب زلال
يکي ز حلقه بگوشان حاجب تو هلال
نداي عشق چو در داد خال مشکينت
بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال
تو کلک منشي تقدير بين بدان خوبي
نهاده بر سر نون خط تو نقطه خال
چودر خيال خيال آيد آن خيال چو موي
نرفت يکسر مو نقشش از خيال خيال
منال بلبل بيدل چو مي شود حاصل
ترا بکام دل از بوستان عشق منال
اگر ز کوي تو دورم نمي شوم نوميد
چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال
ترا حرام نباشد که خون ما ريزي
که هست پيش خداوند خون بنده حلال
چنان بچشمه نوش تو آرزومندم
که راه باديه مستسقيان بآب زلال
ز من چه ديد که هردم که آيد از کويت
چو باد بگذرد از پيش من نسيم شمال
رسانده ام بکمال از محبت تو سخن
اگر چه گفته خواجو کجا رسد بکمال
شب فراق بگفتيم ترک صبح اميد
جزاي آنکه نگفتيم شکر روز وصال