اي دل ار سوداي جانان داري از جان درگذر
            ور دل از جان بر نمي گيري ز جانان درگذر
         
        
            در حقيقت کفر و ايمان جز حجاب راه نيست
            عاشقي را پيشه کن وز کفر و ايمان درگذر
         
        
            با سرشک ما حديث لؤلؤ لالا مگوي
            چشم گوهر بار من بين و ز عمان درگذر
         
        
            گر صفاي مروه خواهي خاک يثرب سرمه ساز
            ور هواي کعبه داري از بيابان درگذر
         
        
            حکم و حکمت هر دو با هم کي مسلم گرددت
            حکمت يونان طب وز حکم يونان درگذر
         
        
            تا ترا ديو و پري سر بر خط فرمان نهند
            همچو باد از خاتم و تخت سليمان درگذر
         
        
            غرقه شو در نيستي گر عمر نوحت آرزوست
            غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر
         
        
            تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار
            از سياهي رخ متاب و زاب حيوان درگذر
         
        
            بگذر از بخت جوان و دامن پيران بگير
            دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر
         
        
            گر چو ذره وصل خورشيد در فشانت هواست
            محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر
         
        
            زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش
            درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر
         
        
            تا ببيني آبروي يوسف کنعان ما
            رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر
         
        
            عارض گلرنگ او بين وز شقايق دم مزن
            سنبل سيراب او گير و ز ريحان درگذر
         
        
            گر بمعني ملک درويشي مسخر کرده ئي
            از ره صورت برون آي و ز سلطان درگذر
         
        
            تا بکي خواجو توان بودن بکرمان پاي بند
            سر برآور همچو ايوب و ز کرمان درگذر