گوئي بت من چون ز شبستان بدر آيد
حوريست که از روضه رضوان بدر آيد
ديگر متمايل نشود سرو خرامان
چون سرو من از خانه خرامان بدر آيد
هر صبحدم آن ترک پري رخ ز شبستان
چون چشمه خورشيد درخشان بدر آيد
آبيست که سرچشمه اش از آتش سينه ست
اشکم که ازين ديده گريان بدر آيد
تا کي کشم از سوز دل اين آه جگر سوز
هر چند که دود از دل بريان بدر آيد
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند
مانند تو سروي که ز بستان بدر آيد
زينسان که دلم در رسن زلف تو آويخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آيد
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ريخت
شک نيست که بس فتنه ز مستان بدر آيد
آيد همه شب زلف سياه تو بخوابم
تا خود چه ازين خواب پريشان بدر آيد
از کوي تو خواجو بجفا باز نگردد
بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آيد