شماره ٤٣٦: بيا که بي سر زلفت مرا بسر نشود

بيا که بي سر زلفت مرا بسر نشود
خيالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بديده موري فرو روم صد بار
معينست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کويت درين ديار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بي رخ تو بر سينه
دل شکسته من چون شکسته تر نشود
ملامتم مکن اي پارسا که از رخ خوب
کسي نظر نکند کز پي نظر نشود
ز عشق سيمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسي که در قلم آرد حديث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنين که غرقه بحر خرد شدي خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود