شماره ٤٢٦: دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود

دوش کز طوفان اشکم آب دريا رفته بود
از گرستن ديده نتوانست يک ساعت غنود
مردم چشم مرا خون دل از سر مي گذشت
گر چه کار ديده از خونابه دل مي گشود
آه آتش بار من هر دم برآوردي چو باد
از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود
صدمه غوغاي من ستر کواکب مي دريد
صيقل فرياد من زنگار گردون مي زدود
از دل آتش مي زدم در صدره خاراي کوه
زانسبب کوه گرانم دل گراني مي نمود
هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش مي فروخت
هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد مي ربود
مطرب بلبل نواي چرخ مي زد بر رباب
هر ترنم کز ترنم ساز طبعم مي شنود
بخت بيدارم در خلوت بزد کاي بي خبر
دولت آمد خفته ئي برخيز و در بگشاي زود
من ز شادي بيخود از خلوتسرا جستم برون
سروري ديدم که فرقش سطح گردون مي بسود
کار خواجو يافت از ديدار ميمونش نظام
انتظاري رفت ليکن عاقبت محمود بود