شماره ٤٢١: بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود

بي رخ حور بجنت نفسي نتوان بود
بر سر آتش سوزنده بسي نتوان بود
من نه آنم که بود با دگري پيوندم
زانکه هر لحظه گرفتار کسي نتوان بود
با توام گر چه بگيسوي تو دستم نرسد
با تو هر چند که بي دسترسي نتوان بود
يکدمم مرغ دل از خال تو خالي نبود
ليکن از شور شکر با مگسي نتوان بود
تا بود يکنفس از همنفسي دور مباش
گر چه بي همنفسي خود نفسي نتوان بود
در چنين وقت که مرغان همه در پروازند
بي پر و بال اسير قفسي نتوان بود
خيز خواجو سر آبي طلب و پاي گلي
که درين فصل کم از خار و خسي نتوان بود