بي گلبن وصلت بگلستان نتوان بود
بي شمع جمالت بشبستان نتوان بود
اي يار عزيز ار نبود طلعت يوسف
با مملکت مصر به زندان نتوان بود
در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست
موقوف لب چشمه حيوان نتوان بود
درياب که سيلاب سرشکم بشد از سر
پيوسته چنين غرقه طوفان نتوان بود
بي رايحه زلف تودر فصل بهاران
از باد هوا خادم ريحان نتوان بود
ور در سرآن زلف پريشان رودم دل
از بهر دل خسته پريشان نتوان بود
خاموش نشايد شدن از ناله شبگير
زيرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود
صوفي اگر از مي نشکيبد چه توان کرد
با ساغر مي منکر مستان نتوان بود
تا خرقه بخون دل پيمانه نشوئي
با پير مغان بر سر پيمان نتوان بود
خواجو چه نشيني که گر ايوب صبوري
چندين همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوي گنج
بي برگ درين منزل ويران نتوان بود