شماره ٣٩٥: چه کسانند که در قصد دل ريش کسانند

چه کسانند که در قصد دل ريش کسانند
با من خسته برآنند که از پيش برانند
مي کشند از پي خويشم که بزاري بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خويشم نرهانند
صبر تلخست و طبيبان ز شکر خنده شيرين
همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند
ايکه بر خسته دلان مي گذري از سرحشمت
هيچ داني که شب هجر تو چون مي گذرانند
گر تواني بعنايت نظري کن که ضعيفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصيبي بگدايان محلت نرسانند
بجز از مردمک ديده اگر تشنه بميرم
آبم اين طايفه بي روي تو برلب نچکانند
آنچنان بسته زنجير سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که بجز روي تو در غير نبينند
شمع را چون تو بمجلس بنشيني بنشانند
جز ميانت سر موئي نشناسيم وليکن
عاقلان معني اين نکته باريک ندانند
خواجو از مغبچگان روي مگردان که ازين روي
اهل دل معتکف کوي خرابات مغانند