شماره ٣٣٩: عيد آمد و آنماه دلافروز نيامد

عيد آمد و آنماه دلافروز نيامد
دل خون شد و آن يار جگر سوز نيامد
نوروز من ار عيد برون آمدي از شهر
چونست که عيد آمد و نوروز نيامد
مه مي طلبيدند و من دلشده را دوش
در ديده جز آن ماه دلافروز نيامد
آن ترک ختائي بچه آيا چه خطا ديد
کامروز علي رغم بدآموز نيامد
خورشيد چو رسمست که هر روز برآيد
جانش هدف ناوک دلدوز نيامد
تا کشته نشد در غم سوداي تو خواجو
در معرکه عشق تو پيروز نيامد