يارش نتوان گفت که از يار بنالد
            واندل نبود کز غم دلدار بنالد
         
        
            گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست
            مشتاق گل آن نيست که از خار بنالد
         
        
            چون يار بدست آيدت از غير چه نالي
            کان يار نباشد که ز اغيار بنالد
         
        
            هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق
            نبود سر يار ار ز سر دار بنالد
         
        
            در وصل حرم کي رسد آنکو ز حرامي
            در باديه و وادي خونخوار بنالد
         
        
            عيبي نبود گر ز جفاي تو بنالم
            بيمار هر آئينه ز تيمار بنالد
         
        
            بر گريه من ساغر مي گرم بگريد
            وز زاري من چنگ سحر زار بنالد
         
        
            دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور
            دوري نبود گر بشب تار بنالد
         
        
            خواجو چو درين کار نداري سر انکار
            آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد