شماره ٣٢٢: مرا اي بخت ياري کن چو يار از دست بيرون شد

مرا اي بخت ياري کن چو يار از دست بيرون شد
بده صبري درين کارم که کار از دست بيرون شد
نگارين دست من بگرفت و از دست نگارينش
دلم خون گشت و زين دستم نگار از دست بيرون شد
شکنج افعي زلفش که با من مهره مي بازد
بريزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بيرون شد
من آنگه بختيار آيم که يارم بختيار آيد
ولي از بخت ياري کو چو يار از دست بيرون شد
صبا گو باد مي پيما و سوسن گو زبان مي کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بيرون شد
مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازي بدست آيد
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بيرون شد
مي اکنون در قدح ريزم که خواجو مي پرست آمد
گل اين ساعت بدست آرم که خار از دست بيرون شد