شماره ٣١٧: روي نکو بي وجود ناز نباشد

روي نکو بي وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد اگر نياز نباشد
راه حجاز ار اميد وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست مي عشق را نماز مفرماي
کانکه نميرد برو نماز نباشد
مطرب دستانسراي مجلس او را
سوز بود گر چه هيچ ساز نباشد
حيف بود دست شه به خون گدايان
صيد ملخ کار شاهباز نباشد
بنده چو محمود شد خموش که سلطان
در ره معني بجز اياز نباشد
پيش کساني که صاحبان نيازند
هيچ تنعم وراي ناز نباشد
خاطر مردم بلطف صيد توان کرد
دل نبرد هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمي شود که چو خواجو
هندوي آن چشم ترکتاز نباشد