شماره ٣١١: دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد
وين جگر سوخته را از گذر او چه رسد
از برم رفت و من بيدل ودين بر سر راه
مترصد که پيامم ز بر او چه رسد
شد بچين سر زلف تو و اين عين خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم
بر سر کوي ستم تا خبر او چه رسد
جز غبار دل شوريده من خاکي را
نيست معلوم که از خاک در او چه رسد
آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش
کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد
چشم او ناظر ديوان جمالست وليک
تا بملک دل ما از نظر او چه رسد
چو از آن تنگ شکر هيچ نگردد حاصل
بمن خسته نصيب از شکر او چه رسد
گشت خواجو هدف ناوک عشقش ليکن
تا ز پيکان جفا بر جگر او چه رسد