من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد
            در آتشم ز آب رخش کاب رخ من مي برد
         
        
            آنکو لبش گاه سخن هم طوطي و هم شکرست
            طوطي خطش از چه رو پر بر شکر مي گسترد
         
        
            سرو از قد چون عرعرش گل پيش روي چون خورش
            اين دست بر سر مي زند و آن جامه بر تن مي درد
         
        
            من تحفه جان مي آورم بهر نثار مقدمش
            وان جان شيرين از جفا ما را بجان مي آورد
         
        
            زلف سيه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
            کاين قصد جانم مي کند و آن خون جانم مي خورد
         
        
            هنگام تير انداختن گر بر من آرد تاختن
            در پاي او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
         
        
            بگذشتي و بگذاشتي ما را و هيچ انگاشتي
            جانا ز خشم وآشتي بگذر که اين هم بگذرد
         
        
            گه گه به چشم مرحمت برما نظر مي کن ولي
            سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائي ننگرد
         
        
            زان سنبل عنبر شکن خواجو چو مي راند سخن
            مي يابم از انفاس او بوئي که جان مي پرورد