طوطي از پسته تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقيق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئي از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
اي بسا در که درين قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درين ره به پشيزي نخرند
رخ زردم بچه وجه اينهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندين دل صاحب نظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پيروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا ديده خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد
خسرو آنست که چون ملک وصالت دريافت
لعل شيرين ترا ديد و شکر گرد آورد
دلم اين لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتيب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدرياي سرشک
سوي بحرين شد و لؤلؤي تر گرد آورد