شماره ٢٨٦: بر سر کوي تو انديشه جان نتوان کرد

بر سر کوي تو انديشه جان نتوان کرد
پيش لعلت صفت زاده کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمه خورشيد نهان نتوان کرد
از ميانت سر موئي ز کمر پرسيدم
گفت کان نکته باريک عيان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمه ئي از غم عشق تو بيان نتوان کرد
نوشداروي من از لعل تو مي فرمايند
بشکر گر چه دواي خفقان نتوان کرد
ناوک غمزه ات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه انديشه جان نتوان کرد
گر بتيغم بزني از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشير توان خورد و فغان نتوان کرد
راستي گر چه ببالاي تو مي ماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پيش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد