شماره ٢٣٢: برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ

برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ
بجز صراحي و مطرب مخوا همدم هيچ
بيا و باده نوشين روان بنوش که هست
بجنب جام مي لعل ملکت جم هيچ
مجوي هيچ که دنيا طفيل همت اوست
که پيش همت او هست ملک عالم هيچ
غمست حاصلم از عشق و من بدين شادم
که گر چه هست غمم نيست از غمم غم هيچ
دلم ز عشق تو شد قطره ئي و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذره اي و آنهم هيچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نيست همدم هيچ
تنم چوموي پر از تاب و رنج و دوري خم
ولي ميان تو يک موي اندر و خم هيچ
از آن دواي دل خسته در جهان تنگست
که نيستش بجز از پسته تو مرهم هيچ
دم از جهان چه زني همدمي طلب خواجو
بحکم آنکه جهان يکدمست و آندم هيچ