شماره ٢١٣: ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
آنرا که بود عالم معني مسخرش
ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشت
دلخسته ئي که کشته شمشير عشق شد
زخمش بجان رسيد و ز مرهم خبرنداشت
مستسقئي که تشنه درياي وصل بود
بگذشت آبش از سر و از يم خبر نداشت
دل صيد عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
جم را چو گشت بي خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
عيسي که دم ز روح زدي گو ببين که من
دارم دمي که آدم از آن دم خبر نداشت
خواجو که گشت هندوي خال سياه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت