شماره ٢٠٩: گرچه کاري چو عشقبازي نيست

گرچه کاري چو عشقبازي نيست
بگذر از وي که جاي بازي نيست
بحقيقت بدان که قصه عشق
پيش صاحبدلان مجازي نيست
چون نواهاي دلکش عشاق
هيچ دستان بدلنوازي نيست
ملک محمودي از کجا يابي
اگرت سيرت ايازي نيست
توسن طبع را عنان درکش
که رواني به تيز تازي نيست
شمع را زان زبان برند که او
عادتش جز زبان درازي نيست
باده صاف کو که صوفي را
جامه بي جام مي نمازي نيست
دل دستانسراي مستانرا
پرده سوزي به پرده سازي نيست
خيز خواجو که نزد مشاقان
مهر ورزي به مهره بازي نيست