شماره ١٩٠: بتي که طره او مجمع پريشانيست

بتي که طره او مجمع پريشانيست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانيست
به عکس روي چو مه قبله مسيحائيست
به کفر زلف سيه فتنه مسلمانيست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پيکانيست
خطي که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانيست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانيست
نظر بعين طبيعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانيست
پري رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چاره ديوانگان پري خوانيست
بيا که جان عزيزم فداي لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتي جانيست
تو شاه کشور حسني و حاجبت ابرو
ولي خموش که بس حاجبي به پيشانيست
چنين که مي کند از قامت تو آزادي
کمينه بنده قد تو سرو بستانيست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعه سر صنع يزدانيست