زلف ليلي صفتت دام دل مجنونست
عقل بر دانه خال سيهت مفتونست
تا خيال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست
پيش لؤلؤي سرشکم ز حيا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست
عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظاره ليلي نکند مجنونست
خون شد از رشک خطت نافه آهوي ختا
گر چه در اصل طبيعت چو ببيني خونست
عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بيرونست
مي پرستان اگر از جام صبوحي مستند
مستي ما همه زان چشم خوش مي گونست
تا جدا مانده ام از روي تو هرگز گفتي
کان جگر خسته دل سوخته حالش چونست
رحمتي کن که ز شور شکرت خواجو را
سينه آتشکده و ديده ز غم جيحونست