شماره ١٤٢: شکنج زلف سياه تو بر سمن چو خوشست

شکنج زلف سياه تو بر سمن چو خوشست
دميده سنبلت از برک نسترن چه خوشست
گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست
دراز دستي آن زلف پرشکن چه خوشست
نمي رود سخني بر زبان من هيهات
مگر حديث تو يا رب که اين سخن چه خوشست
سپيده دم که گل از غنچه مي نمايد رخ
نواي بلبل شوريده در چمن چه خوشست
ز جام باده دوشينه مست و لايعقل
فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست
چو جاي چشمه که بر جويبار ديده من
خيال قامت آنسرو سيمتن چه خوشست
چه گويمت که بهنگام آشتي کردن
ميان لاغر او در کنار من چه خوشست
مپرس کز هوس روي دوست خواجو را
دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست