شماره ٦٦: ياد باد آن روز کز لب بوي جان مي آمدت

ياد باد آن روز کز لب بوي جان مي آمدت
خط بسوي خاور از هندوستان مي آمدت
هر زمان از قلب عقرب کوکبي مي تافتت
هر نفس سنبل نقاب ارغوان مي آمدت
چون خدنگ چشم جادو مي نهادي در کمان
ناوک مژگان يکايک برنشان مي آمدت
چون ز باغ عارضت هر دم بهاري مي شکفت
هر زمان مرغي بطرف گلستان مي آمدت
در چمن هر دم که چون عرعر خرامان مي شدي
خنده بر بالاي سرو بوستان مي آمدت
چون جهان را برخ آرام جان مي آمدي
از جهان جان ندا جان و جهان مي آمدت
در تکلم لعل شيرينت چو مي شد در فشان
چشمه هاي آب حيوان از دهان مي آمدت
چون ميان بوستان از دوستان رفتي سخن
گاه گاهي نام خواجو بر زبان مي آمدت