شماره ٥٩: پيش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

پيش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات
در وفايت جان ببازم تا کجا يابم وفات
دي طبيبم ديد و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل ميخور که اين ساعت نمي يابم دوات
چون روان بي خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردي و گفتي که آوردم برات
در عري شاه ماتم اي پري رخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهي او را چه غم باشد ز مات
راستي را تا صلاي عشق در عالم زدي
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة
چون ترا گويم که لالاي توام گوئي که لا
جان ببازم بي سخن چون بت پرستان پيش لات
نغمه عشاق در نوروز خوش باشد وليک
ايدريغ ارعيش ما را دست ميدادي ادات
گرحيا داري برو خواجو ودست از جان بشوي
زانک لعل جان فزايش ميبرد آب حيات