شماره ٥٣: گوئيا عزم ندارد که شود روز امشب

گوئيا عزم ندارد که شود روز امشب
يا درآيد ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بميرم بجز از شمع کسي نيست که او
برمن خسته بگريد ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پرده عشاق زند
گو نوا از من شب خيز بياموز امشب
چون شدم کشته پيکان خدنک غم عشق
بردلم چند زني ناوک دلدوز امشب
همچو زنگي بچه خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب ياقوت تو پيروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بيند گويد
روز عيدست مگر يا شب نوروز امشب
بي لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحي منه و شمع ميفروز امشب
تا که آموختت از کوي وفا برگشتن
خيز و باز آي علي رغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسي
منشيناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل ميخور و جان ميده و ميسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
ديده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب