شماره ٣٤: اگر سرم برود در سر وفاي شما

اگر سرم برود در سر وفاي شما
ز سر برون نرود هرگزم هواي شما
بخاک پاي شما کانزمان که خاک شوم
هنوز بر نکنم دل ز خاک پاي شما
چو مرغ جان من از آشيان هوا گيرد
کند نزول بخاک در سراي شما
در آن زمان که روند از قفاي تابوتم
بود مرا دل سرگشته در قفاي شما
شوم نشانه تير قضا بدان اوميد
که جان ببازم و حاصل کنم رضاي شما
کرا بجاي شما در جهان توانم ديد
چرا که نيست مرا هيچکس بجاي شما
ز بندگي شما صد هزارم آزاديست
که سلطنت کند آنکو بود گداي شما
گرم دعاي شما ورد جان بود چه عجب
که هست روز و شب اوراد من دعاي شما
کجا سزاي شما خدمتي توانم کرد
جز اينکه روي نپيچم ز ناسزاي شما
غريب نيست اگر شد ز خويش بيگانه
هر آن غريب که گشستست آشناي شما
اگر بغير شما مي کند نظر خواجو
چو آب مي شودش ديده از حياي شما