بي زحمت تو با تو وصالي است مرا
فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرا
در پيش خيال تو خيال است تنم
پيوند خيال با خيالي است مرا
غم کرد رياض جان مه و سال مرا
آئينه ندارد دل خوشحال مرا
صياد ز بس که دوستم مي دارد
بسته است در آغوش قفس بال مرا
دل خاص تو و من تن تنها اينجا
گوهر به کفت بماند و دريا اينجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر ميان تهي ترم تا اينجا
اي دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گريه و سوز دل نمي دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
عشق تو بکشت عالم و عامي را
زلف تو برانداخت نکونامي را
چشم سيه مست تو بيرون آورد
از صومعه بايزيد بسطامي را
مي ساخت چو صبح لاله گون رنگ هوا
با توبه من داشت نمک جنگ هوا
هر لکه ابرم چو عزائم خواني
در شيشه پري کرد ز نيرنگ هوا
عيسي لب و آفتاب روئي پسرا
زنار خط و صليب موئي پسرا
لشکرکشي و اسير جوئي پسرا
خاقاني اسير شد چه گوئي پسرا
اي تير هنر صهيل و برجيس لقا
شعري فش و فرقدفر و ناهيد صفا
پيش رخ تو ماه و سماک و جوزا
خوارند چو پيش مهر پروين و سها
پذرفت سه بوس از لب شيرين ما را
يک شب به فريب داشت غمگين ما را
گفتم بده آن وعده دوشين ما را
دست بزد و نکرد تمکين ما را
اي دوست اگر صاحب فقري و فنا
بايد که شعورت نبود جز به خدا
چون علم تو هم داخل غير است و سوي
بايد که به علم هم نباشي دانا
از من شب هجر مي بپرسيد حباب
درياي غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خيالي هر موج
در ديده خيال خواب شد نقش بر آب
سنگ اندر بر بسي دويديم چو آب
بار همه خار و خس کشيديم چو آب
آخر به وطن نيارميديم چو آب
رفتيم و ز پس باز نديدم چو آب
بختي دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمي دارم چو لعل شيرين همه آب
جسمي دارم چو جان مجنون همه درد
جاني دارم چو زلف ليلي همه تاب
بختي دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمي دارم چو لعل شيرين همه آب
جسمي دارم چو جان مجنون همه درد
جاني دارم چو زلف ليلي همه تاب
اي تيغ تو آب روشن و آتش ناب
آبي چو خماهن، آتشي چون سيماب
از هيبت آن آب تن آتش تاب
رفت آتشي از آتش و آبي از آب
خاقاني را ز بس که بوسيد آن لب
دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آري لبت آتش است خندان ز طرب
از آتش اگر آبله خيزد چه عجب
طوطي دم دينار نشان است آن لب
غماز و دو روي از پي آن است آن لب
زنهار ميالاي در آن لب نامم
کآلوده لب هاي کسان است آن لب
گر من به وفاي عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نيفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا هماي داده است لقب
از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب
آمد به چمن مرغ صراحي به شغب
جان تازه کن از مرغ صراحي به طرب
چون بيني هر دو مرغ را گل در لب
بنشين لب جوي و لب دلجوي طلب
خاقاني اگرچه در سخن مردوش است
در دست مخنثان عجب دستخوش است
خود هر هنري که مرد ازو زهرچش است
انگشت نماي نيست، انگشت کش است
خاقاني اگر ز راحتت رنگي نيست
تشنيع مزن که با فلک جنگي نيست
ملکي که به جمشيد و فريدون نرسيد
گر هم به گدائي نرسد ننگي نيست
گم شد دل خاقاني و جان بر دو يکي است
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
هر مائده اي که دست ساز فلک است
يا بي نمک است يا سراسر نمک است
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
هرچند جگر به صبر مي ماند راست
صبر از جگر سوخته چون شايد خواست
خاقاني اگر نقش دلت داغ يکي است
نانش ز جهان يا ز فلک بي نمکي است
گر جمله کژي است در جهان راست کجاست
ور جمله بدي است از فلک نيک از کيست
اي گوهر گم بوده کجا جوئيمت
پاي آبله در کوي بلا جوئيمت
از هر دهني يکان يکان پرسيمت
در هر وطني جدا جدا جوئيمت
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
دستي که گرفتي سر آن زلف چو شست
پائي که ره وصل نوشتي پيوست
زان دست کنون در گل غم دارم پاي
زان پاي کنون بر سر دل دارم دست
خاقاني از آن ريزش همت که توراست
جستن ز فلک ريزه روزي نه رواست
بهروزي و روزي ز فلک نتوان خواست
کان ريزه کشي از در روزي ده ماست
کرمي که چو زاهدان خورد برگ درخت
ني درخور زهد سازد از دنيا رخت
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت
چه سود که نيستش به معشوقي بخت
چه آتش و چه خيانت از روي صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هيهات
يک شعله از آتش و زميني خرمن
يک ذره خيانت و جهاني درکات
از فيض خيالت چمن سينه شکفت
از ديدن رويت گل آئينه شکفت
چون صبح لب از خنده جاويد نبست
هر گل که ز باغ دل بي کينه شکفت
گر عهد جواني چو فلک سرکش نيست
چندين چه دود که پاي بر آتش نيست
آنگاه که بود، ناخوشي ها خوش بود
و امروز که او نيست خوشي ها خوش نيست
زنار خطي عيد مسيحا رويت
من کشته آن صليب عنبر بويت
آن شب که شب سده بود در کويت
آتش دل من باد و چليپا مويت
در غصه مرا جمله جواني بگذشت
ايام به غم چنان که داني بگذشت
در مرگ خواص، زندگاني بگذشت
عمرم همه در مرثيه خواني بگذشت
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا ياد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشيد گواه است و سحر آگاه است
گردون حشمي ز پايه زفعت اوست
دريا نمي از ترشح نعمت اوست
خورشيد که داد چرخ بر سر جانش
پژمرده گلي ز گلشن قدرت اوست
مسکين دلم از خلق وفائي مي جست
گمره شده بود، رهنمائي مي جست
ماننده آن مرد ختائي که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائي مي جست
از هر نظري بولهبي در پيش است
ما غافل از الاعجبي در پيش است
از هر نفسي تيره شبي در پيش است
از هر قدمي بي ادبي در پيش است
مسکين تن شمع از دل ناپاک بسوخت
زرين تنش از دل شبه ناک بسوخت
پروانه چو ديد کو ز دل پاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت
خاقاني را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختي غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلي سوخته ديد
با سوخته اي موافقت کرد بسوخت
خاکي دلم اي بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان باز فرست
در بازاري که جان ز من، دل ز تو بود
چون بيع به سر نرفت جان باز فرست
داغم به دل از دو گوهر ناياب است
کز وي جگرم کباب و دل در تاب است
مي گويم اگر تاب شنيدن داري
فقدان شباب و فرقت احباب است
بر جان من از بار بلا چيست که نيست
بر فرق من از تير قضا چيست که نيست
گويند تو را چيست که نالي شب و روز
از محنت روز و شب مرا چيست که نيست
گر سايه من گران بود در نظرت
من رفتم و سايه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سايه من برخاست
هم زحمت سايه من از خاک درت
سلطان ز در قونيه فرمان رانده است
بر خاقاني در قبول افشانده است
سيمرغ که وارث سليمان مانده است
شهباز سخن را به اجابت خوانده است
بيني کله شاه که مه قوقه اوست
گيتيش بگنجدي نگنجد در پوست
عفريت ستم زو که سليمان نيروست
دربند چو کوزه فقع بسته گلوست
چون سقف تو سايه نکند قاعده چيست
چون نان تو موري نخورد مائده چيست
چون منقطعان راه را نان ندهي
پس ز آمدن فيد بگو فائده چيست
خاقاني را شکسته ديدي به درست
گفتي که ز چاره دست مي بايد شست
زان نقش که آبروي بربايد جست
ما دست به آبروي شستيم نخست
نونو دلم از درد کهن ايمن نيست
و آن درد دلم که ديده اي ساکن نيست
مي جويم بوي عافيت ليکن نيست
آسايشم آرزوست اين ممکن نيست
صبح شب برنائي من بوالعجب است
يک نيمه ازو روز و دگر نيمه شب است
دارم دم سرد و ترسم از موي سپيد
اين باد اگر برف نبارد عجب است
خاقاني اگر خرد سر ترا يار است
سيلي مزن و مخور که ناخوش کار است
زيرا سر هر کز خرد افسردار است
بر گردنش از زه گريبان عار است
ملاح که بهر ماه من مهد آراست
گفتي کشتي مرا چو کشتي شد راست
چندان خبرم بود که او کشتي خواست
در آب نشست و آتش از من برخاست
تندي کني و خيره کشيت آئين است
تو ديلمي و عادت ديلم اين است
زوبينت ز نرگس سپر از نسرين است
پيرايه ديلم سپر و زوبين است
آن دل که ز ديده اشک خون راند رفت
و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت
تن بي دل و جان راه تو نتواند رفت
اسبي که فکند سم کجا داند رفت
در پيش رخ تو ماه را تاب کجاست
عشاق تو را به ديده در خواب کجاست
خورشيد ز غيرتت چنين مي گويد
کز آتش تو بسوختم آب کجاست
مرغي که نواي درد راند عشق است
پيکي که زبان غيب داند عشق است
هستي که به نيستيت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
عشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشت
غم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشت
وصلي که در انديشه نيارم پنداشت
نقشي است که آسمان هنوزش ننگاشت
با يار سر انداختنم سود نداشت
در کار حيل ساختنم سود نداشت
کژ باخته ام بو که نمانم يکدست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت
از عشق لب تو بيش تيمارم نيست
کالوده لب هاست سزاوارم نيست
گر خود به مثل آب حيات است آن لب
چون خضر بدو رسيد در کارم نيست
گرچه صنما همدم عيسي است دمت
روح القدسي چگونه خوانم صنمت
چون موي شدم ز بس که بردم ستمت
موئي موئي که موي مويم ز غمت
از خوي تو خسته ايم و از هجرانت
در دست تو عاجزيم و در دستانت
نوش از کف تو مزيم و از مرجانت
در از لب تو چينم و از دندانت
ناوک زن سينه ها شود مژگانت
افسون گر دردها شود مرجانت
چون درد بديد آن لب افسون خوانت
از دست لبت گريخت در دندانت
تشوير بتان از رخ رخشان تو خاست
تسکين روان از لب خندان تو خاست
هرچند دواي جان ز مرجان تو خاست
درد دل من ز درد دندان تو خاست
تب کرد اثر در گل عنبر بارت
اينک خوي تب نشسته بر گل زارت
بيمار بس است نرگس خون خوارت
بيماري را چکار با گلنارت
خاقاني را گلي به چنگ افتاده است
کز غاليه خالش جو سنگ افتاده است
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است
چون قافيه بنفشه تنگ افتاده است
در بخشش حسن آن رخ و زلفي که توراست
يک قسم فتادند چنان کايزد خواست
حسن تو بهار است و شب و روز آراست
قسم شب و روز در بهار آيد راست
چون سوي تو نامه اي نويسم ز نخست
يا از پي قاصدي کمر بندم چست
باد سحري نامه رسان من و توست
اي باد چه مرغي که پرت باد درست
نور رخ تو طلسم خورشيد شکست
خورشيد ز شرم سايه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پيوست
پيرايه سيه کرد و به ماتم بنشست
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت
آمد بر خاقاني و عذرش پذرفت
ناچار که خورشيد سوي ذره شود
ذره سوي خورشيد کجا داند رفت
عشقي که ز من دود برآورد اين است
خون مي خورم و به عشق درخورد اين است
انديشه آن نيست که دردي دارم
انديشه به تو نمي رسد درد اين است
از کوهه چرخ مملکت مه در گشت
وز گوشه نطع مکرمت شه درگشت
اسکندر ثاني است که از گه در گشت
يا سد سکندر که به ناگه در گشت
تب داشته ام دو هفته اي ماه دو هفت
تبخال دميد و تب نهايت پذرفت
چون نتوانم لبانت بوسيد به تفت
تبخال مرا بتر از آن تب که برفت
از دست غم انفصال مي جويي، نيست
با ماه نواتصال مي جويي، نيست
از حور و پري وصال مي جويي، نيست
با حور و پري خصال مي جويي، نيست
آفاق به پاي آه ما فرسنگي است
وز ناله ما سپهر دود آهنگي است
بر پاي اميد ماست هر جا خاري است
بر شيشه عمر ماست هر جا سنگي است
بپذير دلي را که پراکنده توست
برگير شکاري که هم افکنده توست
با صد گنه نکرده خاقاني را
گر زنده گذاري ار کشي بنده توست
خاقاني اگرچه عقل دست خوش توست
هم محرم عشق باش کانده کش توست
داري تف عشق از تف دوزخ منديش
کآن آتش او هيزم اين آتش توست
آن غصه که او تکيه گه سلطان است
بهتر ز چهار بالش شاهان است
آن غصه عصاي موسي عمران است
آرامگه او يد بيضا زان است
رخسار تو را که ماه و گل بنده اوست
لشکرگه آن زلف سر افکنده اوست
زلفت به شکار دل پراکنده اوست
لشکر به شکارگه پراکنده اوست
شب چون حلي ستاره درهم پيوست
ما هم چو ستارگان حلي ها بربست
با بانگ حلي چو دربرم آمد مست
از طالع من حليش حالي بگسست
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
اي داروي جان و آفتاب دل من
چوني تو و چشم دردت اکنون چون است
خاقاني اسير يار زرگر نسب است
دل کوره و تن شوشه زرين سلب است
در کوره آتش چه عجب شفشه زر
در شفشه زر کوره آتش عجب است
تا يار عنان به باد و کشتي داده است
چشمم ز غمش هزار دريا زاده است
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است
من باد به دست و او به دست باد است
از غدر فلک طعن خسان صعب تر است
وز هر دو فراق غم رسان صعب تر است
صعب است فراق يار دلبر ليکن
محتاج شدن به ناکسان صعب تر است
خاقاني از آن شاه بتان طمع گسست
در کار شکسته اي چو خود دل دربست
پروانه چه مرد عشق خورشيد بود
کورا به چراغ مختصر باشد دست
غم بر دل خاقاني ترسان بنشست
گو بر لب آب و آتش آسان بنشست
تا رفته معزي و عزيزانش از پس
بر خاتم جانم چو سليمان بنشست
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است
نقش کژ او هيچ نمي گردد راست
پيش آمد امروز مرا صبح دمي
گفتم به دلم هرچه کني حکم تو راست
آن گل که به رنگ طعنه در مي کرده است
با عارض تو برابر کي کرده است
با روي تو روي گل ز خجلت در باغ
هم سرخ برآمده است و هم خوي کرده است
اي صيد شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل ميگون فامت
اي ننگ شده نام رهي بر نامت
تا جان نبري کجا بود آرامت
غار سپيد است پناهي دهدت
وز بالش نقره تکيه گاهي دهدت
ده قطره سيماب بريزي در
نه ماه شود چارده ماهي دهدت
قالب نقش بندي لاهوت است
گلخن ابليس و چه هاروت است
گر سفره پر زر است هر روزي
هر ماه نه . . . حقه پر ياقوت است
داني ز جهان چه طرف بربستم هيچ
وز حاصل ايام چه در دستم هيچ
شمع طربم ولي چو بنشستم هيچ
آن جام جمم ولي چو بشکستم هيچ
هيچ است وجود و زندگاني هم هيچ
وين خانه و فرش باستاني هم هيچ
از نسيه و نقد زندگاني همه را
سرمايه جواني است، جواني هم هيچ
خاقاني اساس عمر غم خواهد بود
مهر و ستم فلک بهم خواهد بود
جان هم به ستم درآمد اول در تن
و آخر شدنش هم به ستم خواهد بود
استاد علي خمره به جوئي دارد
چون من جگري و دست و روئي دارد
من يک لبم و هزار خنده که پدر
هر دنداني در آرزوئي دارد
هر روز فلک کين من از سر گيرد
بر دست خسان مرا زبون تر گيرد
با او همه کار سفلگان درگيرد
من سفله شدم بو که مرا درگيرد
خاقاني وام غم نتوزد چه کند
چون گفت بلاست لب ندوزد چه کند
شمع از تن و سر در نفروزد چه کند
جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند
خاقاني را جور فلک ياد آيد
گر مرغ دلش زين قفس آزاد آيد
در رقص آيد چو دل به فرياد آيد
در فريادش عهد ازل ياد آيد
خاقاني را که آسمان بستايد
اي فاحشه زن تو فحش گوئي شايد
هجو تو کنون بسان مدح آرايد
کز باده نيک سرکه هم نيک آيد
چون قهر الهي امتحان تو کند
حصن تو نهنگ جان ستان تو کند
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند
از کام نهنگ حصن جان تو کند
درويش که اخلاق الهي دارد
در ملک وجود پادشاهي دارد
چون قدرت او ز ماه تا ماهي است
دانستن چيزها کماهي دارد
اين چرخ بدآئين نه نکو مي گردد
زو عمر کهن حادثه نو مي گردد
از چرخ مگو اين همه خاکش بر سر
کاين خاک نيرزد که بر او مي گردد
روزي فلکم بخت اگر بازآرد
يار از دل گم بوده خبر بازآرد
هجران بشود آتشم از دل ببرد
وصل آيد و آبم به جگر بازآرد
خواهند جماعتي که تزوير کنند
از حيله طريق شرع تغيير کنند
تغيير قضا به هيچ رو ممکن نيست
هرچند که اين گروه تدبير کنند
والا ملکي که داد سلطاني داد
من دانم گفت کام خاقاني داد
گفتم ملکا چه داد دل داني داد
چون عمر گذشته باز نتواني داد
تا در لب تو شهد سخنور باشد
نشگفت اگر شهد تب آور باشد
شايد که تب تو حسن پرور باشد
خورشيد به تب لرزه نکوتر باشد
خواهي شرفت هردمي اعلا باشد
باشد طلب فروتني تا باشد
با خاک نشينان بنشين تا گويند
هر چيز سبک تر است بالا باشد
معشوق ز لب آب حيات انگيزد
پس آتش تب چرا ازو نگريزد
آن را که ز لب دم مسيحا خيزد
آخر به چه زهره تب در او آويزد
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
لاغر صفتان زشت خو را نشکند
گر عاشق صادقي ز کشتن مگريز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
اين رافضيان که امت شيطانند
بي دينانند و سخت بي ايمانند
از بس که خطا فهم و غلط پيمانند
خاقاني را خارجي مي دانند
پيغام غمت سوي دلم مي آيد
زخمت همه بر روي دلم مي آيد
دل پيش درت به خاک خواهم کردن
کز خاک درت بوي دلم مي آيد
خواهي شرف مردم دانا باشد
عزت مطلب فروتني تا باشد
با صدر نشينان منشين کز ميزان
هر سنگ سبک تر است بالا باشد
توفيق رفيق اهل تصديق شود
زنديق در اين طريق صديق شود
گر راز مرا نداني انکار مکن
تقليد کن آنقدر که تحقيق شود
اين بند که بر دلم کنون افکندند
نقبي است که بر خانه خون افکندند
دل کيست کز او صبر برون افکندند
خيمه چه بود چونش ستون افکندند
آنجا که قضا رهزن حال تو شود
گر خانه حصار است وبال تو شود
چون رحمت حق شامل حال تو شود
صحراي گشاده حصن مال تو شود
درد سر مردم همه از سر خيزد
چون يافت کله درد قويتر خيزد
داري سر آن کز سر سر برخيزي
تا درد سر و بار کله برخيزد
ساقي رخ من رنگ نمي گرداند
ناله ز دل آهنگ نمي گرداند
باده چه فزون دهي چو کم فايده نيست
کآن سيل تو اين سنگ نمي گرداند
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد
ياد تو ز خاطرم فراموش نشد
مذکور نشد نام تو بر هيچ زبان
کاجزاي وجودم همگي گوش نشد
اي صاحب راي کامل و بخت بلند
سعي تو براي مال دنيا تا چند
فردا که رود جان تو از تن بيرون
اعدا همه آن مال به عشرت بخورند
کو آنکه به پرهيز و به توفيق و سداد
هم باقر بود هم رضا هم سجاد
از بهر عيار دانش اکنون به بلاد
کو صيرفي و کو محک و کو نقاد