کارم از دست پايمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن نديده ام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زين دو تا مهره سپيد و سياه
که بر اين سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هيچ حاصل بجز دريغم نيست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقاني از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسيد
زين مغيلان سال خورد گذشت
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تيره روزترم
همچو خرچنگ طالع خويشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بيخ و بنم
مرگ ياران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر يک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئي که غم مخور اي مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنين غم محال باشد اگر
خويشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولي که چشم مراست
غم يک روزه را دو مي نگرم
چابک استاده ام به زير فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانيم به باغ جهان
عندليبم وليک نوحه گرم
شمع گوياي من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
کو مهي که آفتاب چاکر اوست
نقطه خاک تيره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکي
کان لطيف جهان مجاور اوست
حقه گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشي است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گير و ببين
که چه رنگ است آنچه پيکر اوست
سوسن او به گونه سنبل
لاله او به رنگ عبهر است
اين ز گردون مبين که گردون نيز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسي تظلم کن
که فلک شکل حلقه در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبي و سدره سايه گستر اوست
نزد ما هم خيال او باشد
آن کبوتر که نامه آور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما براي مادر اوست
پس ازين در روان دشمن باد
آنچه در سينه برادر اوست
روي فرياد نيست دم مزنيد
رفته رفته بود جزع مکنيد
نتوانيد هيچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنيد
غلطم من چراغ دلتان مرد
شايد ار سوکوار و ممتحنيد
ماهتان در صفر سياه شده است
ز آن چو گردون کبود پيرهنيد
گر صفر باز در جهان آيد
رگ او را ز بيخ و بن بکنيد
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در ديده زمانه زنيد
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنيد
رخصه تان مي دهم به دود نفس
پرده بر روي آفتاب تنيد
هيچ تقصير در معزايش
مکنيد ار موافقان منيد
بشنويد از زبان خاقاني
اين سخن ها که مقصد سخنيد