در مرثيه خواجه ابوالفارس

کارم از دست پايمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن نديده ام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زين دو تا مهره سپيد و سياه
که بر اين سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هيچ حاصل بجز دريغم نيست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقاني از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسيد
زين مغيلان سال خورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
ديده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تيره روزترم
همچو خرچنگ طالع خويشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بيخ و بنم
مرگ ياران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر يک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئي که غم مخور اي مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنين غم محال باشد اگر
خويشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولي که چشم مراست
غم يک روزه را دو مي نگرم
چابک استاده ام به زير فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانيم به باغ جهان
عندليبم وليک نوحه گرم
شمع گوياي من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شير ميدان و شمسه مجلس
قرة العين جان ابوالفارس
مايه زهر است نوش عالم را
ميوه مرگ است تخم آدم را
اي حريف عدم قدم درنه
کم زن اين عالم کم از کم را
صبح محشر دميد و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هين که فرش فنا بگستردند
درنورد اين بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحري
اين معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن اين قباي معلم را
رستخيز است خيز و باز شکاف
سقف ايوان و طاق طارم را
يک دم از دود آه خاقاني
نيلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خيز تا ز آب ديده آب زنيم
روي اين تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحه گرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهي که آفتاب چاکر اوست
نقطه خاک تيره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکي
کان لطيف جهان مجاور اوست
حقه گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشي است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گير و ببين
که چه رنگ است آنچه پيکر اوست
سوسن او به گونه سنبل
لاله او به رنگ عبهر است
اين ز گردون مبين که گردون نيز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسي تظلم کن
که فلک شکل حلقه در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبي و سدره سايه گستر اوست
نزد ما هم خيال او باشد
آن کبوتر که نامه آور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما براي مادر اوست
پس ازين در روان دشمن باد
آنچه در سينه برادر اوست
همه شروان شريک اين دردند
دشمنان هم دريغ او خوردند
يوسفي از برادران گم شد
آفتاب از ميان انجم شد
اي سليمان بيار نوحه نوح
که پري از ميان مردم شد
گوهري گم شد از خزانه ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عيسي دوم آمده به زمين
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از براي مرثيتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پيش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کي از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقاني
خاصه کو عالم ترحم شد
ديده از شرم بر جهان نگماشت
هم نديده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
ناله زار دوستان بشنود
نغمه زير ناشنوده هنوز
به هلاکش بيازموده جهان
او جهان را نيازموده هنوز
شد به ناگه ربوده ايام
بر ز ايام ناربوده هنوز
ديد نيرنگ چرخ آينه رنگ
آينه عيش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شب رنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمي مانده
نقش آن پيکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببريده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زين بزرگ دوده هنوز
اي عزيزان بر جهان اين است
زهرش اندر گياي شيرين است
روي فرياد نيست دم مزنيد
رفته رفته بود جزع مکنيد
نتوانيد هيچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنيد
غلطم من چراغ دلتان مرد
شايد ار سوکوار و ممتحنيد
ماهتان در صفر سياه شده است
ز آن چو گردون کبود پيرهنيد
گر صفر باز در جهان آيد
رگ او را ز بيخ و بن بکنيد
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در ديده زمانه زنيد
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنيد
رخصه تان مي دهم به دود نفس
پرده بر روي آفتاب تنيد
هيچ تقصير در معزايش
مکنيد ار موافقان منيد
بشنويد از زبان خاقاني
اين سخن ها که مقصد سخنيد
باز پرسيد هم خيالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
اي به صورت نديم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحيفه خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پيش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو يوسف و چو مسيح
بر فلک بي نهيب و باک شده
نفست آنجا خليفه ارواح
نقشت اينجا اسير خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازه هلاک شده
بي تماشاي چشم روشن تو
چشم خورشيد در مغاک شده
شعر خاقاني از مراثي تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده