دوستي کو تا به جان دربستمي
پيش او جان را ميان دربستمي
کاش در عالم دو يک دل ديدمي
تا دل از عالم بدان دربستمي
کو سواري بر سر ميدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمي
آفتابم بايدي با چشم درد
تا طبيبان را دکان دربستمي
درد از آن دارم که درد افزاي نيست
کاش هستي تا به جان دربستمي
کو حريفي خوش که جان بفشاندمي
کو تنوري نو که نان در بستمي
سايه ديوارم ار محرم شدي
در به روي انس و جان دربستمي
آه من گر ز آسمانه برشدي
من در هفت آسمان دربستمي
گر چليپا داشتي آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمي
گر مغان را راز مرغان ديدمي
دل به مرغ زندخوان دربستمي
گر به نامم بوي مردي نيستي
دست را رنگ زنان دربستمي
ورنه خون بودي حنوط عاشقان
کي قبا چون ارغوان دربستمي
هر جفا را مرحبائي گفتمي
گرنه پيش از لب زبان دربستمي
پرده خاقاني افغان مي درد
کاشکي راه فغان دربستمي
گر هم از دستور دستوريستي
دل به دستور جهان در بستمي
يوسف دلها پديدار آمده است
عاشقي را روز بازار آمده است
عندليب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
ديودل باشيم و بر پاشيم جان
کآن پري چهره پديدار آمده است
نورهان خواهيم بوس از پاي رخش
کآفتابش آسمان وار آمده است
دل جوي ندهد به بياع فلک
کآفتابي را خريدار آمده است
هين تبر در شيشه افلاک از آنک
گل به نيل جان غم خوار آمده است
شب قباي مه زره زد بنده وار
کآن زره زلفين کله دار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دين فروشان را به بوي کفر او
طيلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ريز از مژه وز گاز ما
نيم دينارش به آزار آمده است
خرج ها از گل شکر رفته است ليک
گازها بر نيم دينار آمده است
خاک ره پرنافه مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
ياد او خورده است خاقاني از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخه رويش چو توقيع وزير
تا ابد تعويذ احرار آمده است
پيش درگاهش ميان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدي آخر زمان شد کز درش
رخنه آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شيدا شد ز هول موکبش
بهر هاروني ميان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشيجان يافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زيور امن از مثال امر او
بر جبين انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زير بر خط امان بست آسمان
گنج هاي بکر سر پوشيده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تير دون القلتين را از ثناش
آب بحرين در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حناي دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفه خورشيد را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحراي جان بست آسمان
چند گوئي عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
روشنان ز آن حکم کاول کرده اند
دست آفت ز او معطل کرده اند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوي مجمل کرده اند
از فلک پرسيدم اين اسرار گفت
فتوي آن فتوي است کاول کرده اند
ايمن است از رستخيز افلاک از آنک
بر بقاي او معول کرده اند
بر حمايل حوريان از نام او
هشت جنت هفت هيکل کرده اند
بحر مصروعي است از رشک سخاش
ز آن سرا پايش مسلسل کرده اند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کرده اند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رايش از دست دو مرسل کرده اند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسين را مبدل کرده اند
انجم اند از بهر کلکش دوده ساي
لاجرم جرم زحل، حل کرده اند
ز آهن هندي به عشقت تيغ او
چينيان چيني سجنجل کرده اند
آتشي کز جوهر اعداي اوست
هم بر اعدايش موکل کرده اند
دشمنانش کز فلک جستند سعي
تکيه بر بنياد مختل کرده اند
شيشه ز آن بشکست و باده زان بريخت
کامتحان چشم احول کرده اند
راويان شعر من در مدح او
سخره بر راعشي و اخطل کرده اند
کلک او رخسار ملک آراي باد
دست او زلف ظفر پيراي باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربيع
اين عطا بخش آن عطا بخشاي باد
صيت او چون خضر و بختش چون مسيح
اين زمين گرد آن فلک پيماي باد
از در افريقيه تا حد چين
نام او فاروق دين افزاي باد
ظلم از اولرزان چو رايت روز باد
رايتش چون کوه پا بر جاي باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پاي باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابله اش ناهيد عشرت زاي باد
ديدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عيسي ساي باد
سکه ايام را بر هر دو روي
نقش نامش صدر صادق راي باد
هيبتش در کاسه سر خصم را
هم ز خون خصم مي پالاي باد
ز آن ني آتش تنش داغ سگي
بر سر شيران دندان خاي باد
و آن سر ني در سرابستان فتح
سرو پيراي و سرير آراي باد
از گل راه و که ديوار او
مشتري بام مسيح انداي باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمين فرساي باد