در مدح رکن الدين ارسلان شاه بن طغرل

الطرب اي خاصگان خاصه به هنگام صبح
کاينک بوي بهشت مي دمد از کام صبح
باغ شما روي دوست، صحن فلک روي باغ
صبح شما جام مي، حلقه مه جام صبح
رنگ خم عيسي است باده گلرنگ جام
اشک تر مريم است ژاله درفام صبح
قد چو قدح خم دهيد پس همه در خم جهيد
پيش که بيرون جهد آتش از اندام صبح
مرغ صراحي زند يک دم بر دام ما
تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح
کعبه ما طرف خم زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام سبحه ما نام صبح
مرغ بهنگام زد نعره هنگامه گير
کز همه کاري صبوح خوشتر هنگام صبح
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به مي
کز دو نفس بيش نيست اول و انجام صبح
مي به قدح در چنانک شيرين در مهد زر
باربدي وار کوس برزده گل بام صبح
پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ
در جل زرين کشيد ابلق خوش گام صبح
خسرو روي زمين سنجر عهد ارسلان
مهدي آخر زمان داور عهد ارسلان
شاه فلک بين به صبح پرده بر انداخته
پير خردبين به مي خرقه در انداخته
کم زن کوي مغان برده به مي ره به ده
رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته
عالم خاکي به خاک باخته زير فلک
مشتي خاک قمار در قمر انداخته
ساقي مي توبه را برده پس کوه قاف
بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته
بر لب باريک جام عاشق لب دوخته
بر سر گيسوي چنگ زهره سر انداخته
خط و لب ساقيان عيسي زنار دار
بر خط زنار جام جم کمر انداخته
عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر
داس سر سنبله در بصر انداخته
خانه خداي مسيح يعني سلطان چرخ
بر در سلطان عهد تاج زر انداخته
مه حلي زهره را کرده به زر نثار
در سم شب رنگ شاه سربه سر انداخته
از سر تيغش که هست سبز چو پر مگس
کرکس گردون ز هول شاه پر انداخته
خسرو اقليم بخش تاج ستان ملوک
رستم خورشيد رخش مالک جان ملوک
آتش عياره اي آب عيارم ببرد
سيم بناگوش او رونق کارم ببرد
لعل مسيحا دمش در بن ديرم نشاند
زلف چليپا خمش بر سر دارم ببرد
در گرو نرد عشق جان و دلي داشتم
در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد
ناله کنان مي روم سنگي در بر چو آب
کآب من و سنگ من غمزه يارم ببرد
رفت قراري بر آنک دل به دو زلفش دهم
دل به قراري که بود رفت و قرارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکين جوي است
اين دل مسکين چو ديد خر شد و بارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد
ديد دلم وقف عشق خانه بام آسمان
خانه فروشي بزد دل ز کنارم ببرد
گفتي خاقانيا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گريه زارم ببرد
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهريار آب نثارم ببرد
پادشه بحر و بر خسرو اقليم بخش
شاه سخا ارسلان افسر و ديهيم بخش
شقه چارم فلک چتر سياهش سزد
وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد
حيد فاروق عدل جعفر فرقان پناه
کز شرف او سماک رمح سياهش سزد
عيسي اگر عطسه بود از دم آدم کنون
آدم از الهام او عطسه جاهش سزد
اوست فريدون ظفر بلکه دماوند حلم
عالم ضحاک فعل بسته چاهش سزد
قبله بخت سفيد تيغ کبودش بس است
خال رخ سلطنت چتر سياهش سزد
پيش بر و يال او چيست پر و بال خصم
کز پي کوري ظفر قائد راهش سزد
بر سر کيوان رسد پاي کميتش چنانک
بر سر روح القدس پايه گاهش سزد
هست کميتش سپهر جوزهري بر دمش
پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد
زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد
کوثر و مدهامتان آب و گياهش سزد
سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است
کآيت حق پروري در گهر طغرل است
داور روي زمين خواندش اکنون فلک
کز همه سلجوقيان داندش افزون ملک
رويش طغراي سعد، رايش خضراي فتح
اينت مبارک هماي، آنت همايون فلک
ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمين
ز آتش خشمش زمين دود شود چون فلک
جوف فلک تاکنون پر نشد از کاينات
از هنر شهريار پر شد اکنون فلک
وز پي آن تا زند سکه به نام بقاش
مي زند از افتاب آقچه موزون فلک
وز پي آن تا کند جامه بختش سپيد
مي کند از قرص ماه قرصه صابون فلک
رشوت حلمش دهد جوشن مريخ را
چون به کف شاه ديد تيغ زحل گون فلک
خامه مصريش راست در دهن افيون مصر
فتنه که خيزد از آن بردهد افيون فلک
ديد که در لشکرش قيصر هارون شده است
زانگله زهره ساخت زنگل هارون فلک
چون گه کين بنگرند زير کف و راه شاه
ابلق پر خون زمين، ازرق پر خون فلک
از پي عيد ظفر پوشند از گرد و خون
شقه اطلس زمين کسوت اکسون فلک
فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته اند
دولت دوشيزه را عقد فرو بسته اند
هيبت او کوه را بند کمر درشکست
صولت او چرخ را سقف قمر در شکست
طالعش افکند دست در کمر آسمان
چون زحلش طوق ديد طرف کمر درشکست
خسرو مهدي نيت آصف غوغاي عدل
بر در دجال ظلم آمد و در درشکست
تيرش جبريل رنگ باد و پر از فتح و نصر
خانه اهريمنان زير وزبر درشکست
گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد
ملک سبا جبرئيل هم به دو پر درشکست
راند بسي رود خون از پي خصمان و خصم
زير پل مکه شد پول به سر درشکست
تا خفقان علم خنده شمشير ديد
درد عدو چون فواق گريه به بر درشکست
بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر
برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست يک به دگر درشکست
شير نيستان چرخ بر ني رمحش گذشت
در بن يک ناخنش صد ني تر درشکست
همتش آورد پاي بر سر هفت آسمان
هيبتش افکند قفل بر در هفت آسمان
چون تو جهان خسروي چشم جهان ديده نيست
چون تو زمان داوري صرف زمان ديده نيست
اي ز فلک بيش بس وز تو فلک ديده آنک
دهر ز پيشينيان صد يک آن ديده نيست
عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود
شهره تر از تيغ تو شهر ستان ديده نيست
روز نشد کآفتاب تيغ تو را چون شفق
از دل مريخ چرخ سرخ سنان ديده نيست
گو ز تف تيغ تو زهره شيران نگر
آنکه لعاب گوزن در طيران ديده نيست
ديده چرخ کهن بر چمن و باغ ملک
تازه تر از بخت تو سرو جوان ديده نيست
از سبکي مغز خصم گر هوسي مي پزد
هست ورا عذر از آنک گرز گران ديده نيست
موکب بخت عدوت همچو سفينه است از آنک
جز محل پاردم جاي عنان ديده نيست
شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان
پيشتر از من جهان زين سخنان ديده نيست
رايت سلطان نگر تا نکني ياد از آنک
صورت سيمرغ را کس به جهان ديده نيست
قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت
چرخ و زمين چون سجل هر دو بهم درنوشت
شهر گشايا، جهان بسته کام تو باد
بحر نوالا، فلک تشنه جام تو باد
خطبه اين دار ملک وقف بر القاب توست
سکه اين دار ضرب تازه به نام تو باد
ناصيه حور عين پرچم شب رنگ توست
شهپر روح الامين پر سهام تو باد
بيرق سلطان عقل صورت طغراي توست
ابلق ميدان چرخ زير لگام تو باد
تا دهي انصاف خلق روزي در هفته اي
هفته دار السلام روز سلام تو باد
ثاني اسکندري آينه تو حسام
صيقل زنگار ظلم برق حسام تو باد
مهر به زوبين زرد ديلم درگاه توست
ماه به لون سياه هندوي بام تو باد
چرخ سفالي است سبز فتح تو ريحان او
شمه ريحان فتح بهر مشام تو باد
خاطر خاقاني است مدح گر خاص تو
ياور خاقان چين شفقت عام تو باد
اين سخنان در عراق هست ز من يادگار
زانکه به عالم نماند به ز سخن يادگار