لاف از دم عاشقان زند صبح
بي دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعله آه بي دلان نقب
در گنبد جان ستان زند صبح
بازيچه روزگار بيند
بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مريد آفتاب است
چون آه مريدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نيست
پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بيند از دور
خنده ز ميان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اينک
شايد که دم از نهان زند صبح
آن يک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد رايگان زند صبح
بس بي خبر است ز اندکي عمر
ز آن خنده غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر ني
چون خنده بي دهان زند صبح
چون نافه مشک شب بسوزد
بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو يهود پاره زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
وز زيور اختران به نوروز
تاج قزل ارسلان زند صبح
ساغر گوهر از دهان فرو ريخت
ساقي شکر از زبان فرو ريخت
در جام صدف دو بحر دارد
يک دجله به جرعه دان فرو ريخت
چون خون سياوشان صراحي
خوناب دل از دهان فرو ريخت
در کين سياوش ارغنون زن
آن زخمه درفشان فرو ريخت
گوئي سر زخمه شاخ طوبي است
کو ميوه جان چنان فرو ريخت
يا مريم نخل خشک بفشاند
خرماي تر از ميان فرو ريخت
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنينه جان فرو ريخت
هر جان که ز خم ستد قنينه
در باطيه جان کنان فرو ريخت
نالان چو کبوتري که از حلق
خون در لب بچگان فرو ريخت
گوئي که مسيح مرغ جان ساخت
وز دم ببرش روان فرو ريخت
سرخاب رخ فلک ده از مي
گو آبله از رخان فرو ريخت
از جرعه زمين چو آسمان کن
چون گوهر آسمان فرو ريخت
صبح از نم ژاله اشک داود
بر مرغ زبور خوان فرو ريخت
در دري ابر خاطر من
پيش قزل ارسلان فرو ريخت
تاج گهر آسمان برانداخت
زرين صدف از نهان برانداخت
روز آمد و کعبتين بي نقش
زان رقعه اختران برانداخت
تا يافت محک شب از سپيدي
صراف فلک دکان برانداخت
گوئي خم صرع دار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت
افعي زمردين بپيچيد
مهره به سر زبان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشيد
بر کوه دواج از آن برانداخت
اينک ز تنوره لشکر جن
بر لشکر ديو جان برانداخت
گوئي شرري که جست از انگشت
هندو به هوا سنان برانداخت
مريخ چو با زحل درآميخت
پروين سهيل سان برانداخت
طاوس غراب خوار هر دم
گاورس ز چينه دان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخ
چون سوزن بي کران برانداخت
گوئي که دوباره تير خونين
نمردود به آسمان برانداخت
يا تاج زر از سر شه زنگ
تيغ قزل ارسلان برانداخت
مجلس به دو گلستان بر افروز
ديده به دو دلستان برافروز
يک شب به دو آفتاب بگذار
يک دل به دو عشق دان برافروز
ساقي دو طلب قدح دو بستان
بزم دل ازين و آن برافروز
از لاله آن و سوسن اين
در سينه دو بوستان برافروز
هست از حجر و شجر دو آتش
زان ديده وز آن رخان برافروز
در سوخته شب از دو آتش
يک شعله زن و جهان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواه
شب چون دل عاشقان برافروز
بر روي دو مه که چون دوصبحند
تا وقت دو صبح جان برافروز
با چار لب و دو شاهد از مي
سه يک بخور و روان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشم
ز آن خوانچه زرفشان برافروز
خوانچه کن و از دومي زمين را
چون خوانچه آسمان برافروز
دل عود کن و دو ديده مجمر
پيش قزل ارسلان برافروز
اي دل به نواي جان چه باشي
بي برگ و نوا نوان چه باشي
تاري است روان گسسته ده جاي
چندين به غم روان چه باشي
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زين و آن چه باشي
آينده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در ميان چه باشي
بر خوان فلک جز اين دو نان نيست
آتش خور اين دو نان چه باشي
جز آتش خور گرت خورش نيست
در مطبخ آسمان چه باشي
روئين دژت ار گشادني نيست
در محنت هفت خوان چه باشي
با عبرت گورخانه جان
در عشرت گورخان چه باشي
با اين همه کره جهاني
جز در رمه جهان چه باشي
تقويم مهين حکم شش روز
امروز تويي نهان چه باشي
هر سال چو پنج روز تقويم
گم بوده بي نشان چه باشي
از کيسه سال و مه چو آن پنج
دزديده رايگان چه باشي
خاقاني عاريه است عمرت
از عاريه شادمان چه باشي
گردانه لطف خواهي الا
مرغ قزل ارسلان چه باشي