اهل دلي ز اهل روزگار نيابي
انس طلب چون کني که يار نيابي
گر دگري ز اتفاق هم نفسي يافت
چون تو بجوئي به اختيار نيابي
خوش نفسي نيست بي گراني کامروز
نافه بي ثرب در تتار نيابي
آينه خاک تيره کار چه بيني
ز آينه تيره نور کار نيابي
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشي از لطف روزگار نيابي
نقطه کاري کناره کن که زره را
ساز جز از نقطه کنار نيابي
بر سر بازار دهر خاک چه بيزي
کآخر ازين خاک جز غبار نيابي
دهر همانا که خاکبيزتر از توست
زآنکه دو نقدش به يک عيار نيابي
بگذر ازين آبگون پلي که فلک راست
کآب کرم را در او گذار نيابي
قاعده عمر زير گنبد بي آب
گنبد آب است کاستوار نيابي
دست طمع کفچه چون کني که به هردم
طعمي ازين چرخ کاسه وار نيابي
چرخ تهي کز پي فريب تو جنبد
کاسه يوزه است کش قرار نيابي
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهي ازين دو به کشت زار نيابي
خاک جگر تشنه را ز کاس کريمان
از نم جرعه اميدوار نيابي
جرعه بود يادگار کاس و بر اين خاک
بوئي از آن جرعه يادگار نيابي
ياد تو خاقانيا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زينهار نيابي
گر از غم خلاصي طلب کردمي
هم از ناي و نوشي سبب کردمي
مرا غم نديم است خاص ارنه من
چو عامان به نوعي طرب کردمي
اگر غم طلاق از دلم بستدي
نکاح بناب العنب کردمي
گرم دست رفتي لگام ادب
بر اين ابلق روز و شب کردمي
وگر کرده چرخ بشمردمي
شمارش سوي دست چپ کردمي
کليد زبان گر نبودي وبال
کي از خامشي قفل لب کردمي
بري خوردمي آخر از دست کشت
اگرنه ز مومي رطب کردمي
مگر فضل من ناقص است ارنه من
بر او تکيه گاهي عجب کردمي
ادب داشتم دولتم برنداشت
ادب کاشکي کم طلب کردمي
عصاي کليم ار به دستم بدي
به چوبش ادب را ادب کردمي
اگر در هنرها هنر ديدمي
به خاقاني آن را نسب کردمي
گر ديده يک اهل ديده بودي
دل مژده پذير ديده بودي
جان حلقه به گوش گوش گشتي
گر نام وفا شنيده بودي
اين قحط جهان کسي نبردي
گر کشت وفا رسيده بودي
کشتي حيات کم شکستي
گر بحر غم آرميده بودي
مي ترسد از آب ديده جانم
اي کاش نه سگ گزيده بودي
گر آهم خواستي فلک را
چون صبح دوم دريده بودي
ور چشم فلک به شفقت استي
زو خون شفق چکيده بودي
مرغ دلم زا زبان به رنج است
ورنه ز قفس پريده بودي
آويخته کي بدي ترازو
گر زآنکه زبان بريده بودي
خاقاني اگر نه اهل جستي
دامن ز جهان کشيده بودي
هرچند جهان چنو نديده است
او کاش جهان نديده بودي
با آن که تمامش آفريدند
اي کاش نيافريده بودي
اهل بايستي که جان افشاندمي
دامن از اهل جهان افشاندمي
گر مرا يک اهل ماندي بر زمين
آستين بر آسمان افشاندمي
شاهدان را گر وفائي ديدمي
زر و سر در پايشان افشاندمي
گر وفا از رخ برافکندي نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمي
گر مرا دشمن ز من دادي خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمي
بر سرم شمشير اگر خون گريدي
در سرشک خنده جان افشاندمي
گر مقام نيست هستان دانمي
هستي خود در ميان افشاندمي
جرعه جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمي
لعل تاج خسروان بربودمي
بر سفال خمستان افشاندمي
دل ندارم ورنه بر صيد آمدي
هر خدنگي کز کمان افشاندمي
گرنه خاقاني مرا بند آمدي
دست بر خاقان و خان افشاندمي
گر به دل آزاد بودمي چه غمستي
عقده سودا گشودمي چه غمستي
غم همه ز آن است کآشناي نيازم
گر نه نياز آزمودمي چه غمستي
گر به مشامي که بوي آز شنودم
بوي قناعت نودمي چه غمستي
تخم ادب کاشتم دريغ درودم
گر بر دولت درودمي چه غمستي
اين که خرد را در ملوک نمودم
گر در عزلت نمودمي چه غمستي
بد گهران را ستودم از گهر طبع
گر گهري را ستودمي چه غمستي
سرمه عيسي که خاک چشم حواري است
گر جهت خر نسودمي چه غمستي
گر ز پي ساز کار در الف آز
سين سلامت فزودمي چه غمستي
لاف پلنگي زنم و گرنه چو گربه
لقمه دونان ربودمي چه غمستي
بخت غنود و به درد دل نغنودم
گر به فراقت غنودمي چه غمستي
گفتي خاقانيا به شاهد و مي کوش
گر من ازين دست بودمي چه غمستي
اي چرخ لاجوردي بس بوالعجب نمائي
کآيينه خسان را زنگارها زدائي
هر ساعتم به نوعي درد کهن فزائي
چون من ز دست رفتم انگشت بر که خائي؟
بر سخته تمام تا چند بر گرائي
دانسته عيارم تا چندم آزمائي؟
پيروزه وار يک دم بر يک صفت نپائي
تا چند خس پذيري؟ آخر نه کهربائي
خردم بسودي آخر در دور آسيائي
بي خردگي رها کن خردم چو جو چه سائي
چون صوفيان صورت در نيلگون وطائي
ليک از صفت چو ايشان دور از صف صفائي
الحق کثيف رايي گرچه لطيف جايي
يکتا بر آن کسي کز طفلي بود دوتائي
آن کز دهانه گاز خورد آب ناسزايي
بر زر بخت آن کس بخشي تو کيميائي
از آفتاب دولت آن راست روشنايي
کو رخنه کرد روزن پشت از فراخ نايي
خاقانيا نمانده است آب هنر نمائي
اي سوخته تواني کاين خام کم درائي