زين کلک من که سحر طرازي است راستين
دست زمانه رسات طرازي بر آستين
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ري نشين
بندار چون ز ري سوي تبريز مي رسد
نان جوين خورد از آن و اکمه زين
من کامدم ز خطه تبريز سوي ري
از خوشه سپهر خورم نان گندمين
چونان که جو ز گندم دور است از قياس
شعرش به شعر من به قياس است هم چنين
با بان آهوان که گزيند پلنگ مشک
بر شان انگبين که گزيند ترنجبين
با اين بيان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتي است آمده ز افلاک بر زمين
پشت عراق و روي خراسان ري است ري
پشتي چه راست دارد و روئي چه نازنين
از سين سحر نکته بکر آفرين منم
چون حق تعالي از ري بر رحمت آفرين
بر صانعي که روي بهشت آفريد و ري
خاقاني آفرين خوان، خاقاني آفرين
خيره کشا، بد کنشا، ظالما!
اين همه نيکان مکش و بد مکن
نيست شفيعت که گويد مکش
نيست حريفيت که گويد مکن
منم سرآمد دوران که طبع من داند
چهار جوي جنان از پي جهان کندن
به من به جنبش همت توان رسيد بلي
گهر چگونه توان يافت جز به کان کندن
هزار سال فلک جان کند نشيب و فراز
که چون مني به کف آرد مگر به جان کندن
از کمال توست خاقاني نه از نقصان که دهر
از نهان آب رخت خواهد به عمدا ريختن
خسروان بهر هلاک خسروان دارند زهر
ورنه خون سفله بتوان آشکارا ريختن