با دلم چشم از نهان مي گفت کز مرگ عماد
تا کي آب چشم پالائي که بردي آب چشم
از ره گوش آمدت بر راه چشم اين حادثه
گوش را بربند آخر، چند بندي خواب چشم
دل به خاکش خورد سوگندان که ننشينم ز پاي
تا سر خاکش نيندايم هم از خوناب چشم
چشم در خاکش بمالم تا شود سيماب ريز
گوش را يک سر بين بارم هم از سيماب چشم
چون نگردد چشم من روشن به ديدار عماد
از سرشک شور حسرت برده باشد آب چشم